به بهانه ی ماه تولدم "دی "

ساخت وبلاگ
بچه که بودم آرزوی لباس عروس نداشتم برخلاف دوستام که همه لباس پفی داشتن و کفش تق تقی من اصلا توو این باغا نبودم ، اونا حساسیتشون رو دست و پای عروسکشون بود که کنده نشه و جوش لباس مخملی هایی رو میزدن که رنگ و وارنگ مامان برا عروسک شون میدوخت و من اما یه عروسک بیشتر نداشتم که یادمه چون حوصله اش رو نداشتم همیشه یه رخت خواب براش توکمد پهن میکردم و میخوابوندمش شباهم اخرشب میاوردمش بیرون یکم بهش غذا میدادم و و مرتبش میکردم و دوباره لالایی براش میخوندم بخوابه ،هروقت هم دوستام می پرسیدن عروسکت کجاس میگفتم حوصله نداره خوابیده !
اما من یه دغدغه ی دیگه داشتم دغدغه من یک دوچرخه ی درب و داغون گوشه ی حیاط بود ، یادمه رنگش قرمز بود و نسل به نسل از داداش اولم تا زمون من یکی یکی به ارث رسیده بود ، این دوچرخه نقطه ی نق نق ها و گیرای من بود ، تابستون و غیر تابستونم نداشت از کلاس سوم که دوچرخه سواری یاد گرفته بودم هرروز این دوچرخه رو میاوردم وسط حیاط و دستمالش میکشیدم و به هر راهی متوسل میشدم تا داداشا قبول کنن زینش رو برام کوتاه کنن ، و این زنجیر لعنتی شو که هی در میرفت جا بندازن ، یه مشکل بزرگتری هم داشت اونم این بود که چرخ جلوش یهو جاخالی میداد و از رکابش کامل جدا میشد و برا خودش میرفت !! من به همونم راضی بودم البته و با انجام خرده فرمایشات داداشا مثل اینکه برام بالشت بیار ،شبکه تلوزیون رو عوض کن، امروز بجا من باغچه رو اب بده و این استعمارهای سخیف که یه روزی همشو جبران میکردم ، دوچرخه تعمیرمیشد .
اون دوچرخه سلطنت دوران دبستان من بود !هرچند که چندین بار همین سلطنت پادشاهشو باسر تو جوب فرود اورده بود و دوبارهم سر پیج چرخ جلوش در رفتو چنان زمینم زد که تا یه ربع همه جا رو تاریک میدیدم ،اما من یواشکی خودمو جمع و جور میکردم و زخمامو ازمامانم قایم میکردم و اصلا دردو کوبیدگی هامو نشون نمیدادم تا باز بتونم به تخت سلطنت فرضیم سوار شم و برونم .
یادمه اخرین باری که مامان از مکه برگشت برام یک لباس عروس سفید توروتوری پراز مرواردید دوزی اورد، و همیشه میگفت بزرگترین ارزوم برا ایندت اینکه تو لباس عروس ببینمت ! کلاسه پنجم بودم که لباس عروس اندازم میشد و من یهویی جوو لباس عروس گرفته بودم طوریکه تا کلاس سوم راهنمایی همه ی مهمونی ها و تولدا تا عروسی و مجالس مختلف باهمون لباس حضور پیدا میکردم و کلا یا اون لباس رو میپوشیدم یاهم قهر میکردم و مهمونی نمیرفتم ، !
مامان ، شش تا بچه داره که ششمیش منم و پنج تای قبلی همه پسرن،بارها تعریف کرده که سومین پسر مون که به دنیا اومد دیگه پسر نمیخواستم من دختر میخواستم . چهارمی رو اوردم که دختر بشه نشد .پنجومی رو هم اوردم که دختر بشه نشد (جوجه کشی بوده البته ها!!!!دی)
و بلاخره داداش پنجومیم که به دنیا میاد و چهل روزه میشه ، مامانم مشرف میشه حج واجب . اونجا دور خونه خدا به قول خودش هی دخترکای لبنانی سرخ و سفیدو میدیده دلش اب میرفته تااینکه تو حج وداع بلاخره با خدا شرط میکنه که خدا!!!اگه به منم یه دختر بدی اسمشو میذارم فاطمه و میارمش حج!!!(متاسفانه درمورداسم و منش شرط کرده باخدا یادش رفته سر قیافه بچه شرط کنه !)اینجوری میشه که بعد از حج منو باردار میشه و اسمم میشه فاطمه وبعدها به خاطر اینکه کوچولوی خونه بودم و مامانم از اینکه کسی فاطی صدام کنه بدش میومد ، شانزده سالگی هم بردم حج یادم میاد زمان دولت خاتمی بود و عجب حجی بود !تو صورت شرطه های صعودی بلند بلند لعن های زیارت عاشورا رو میخوندیم و فوت میکردیم؛کاریمون نداشتن که پوزخندم میزدند ، نمیدونم که چطوریا بود گفتگوی تمدنها رو خاتمی تااین حد پیش برده بودایا؟!یا شایدم باجی که داده بود از لعنهای ما بیشتر کارگر بود !
خلاصه که بیست و سه روزی رو درعربستان بودیم و دریای سرخ هم رفتیم و این سفر که اولین سفر خارج از مرز من بود یه لطف اجباری بود
ارزوهای مامان من اغلب براورده شده هرروز که میشمره یه "هعی" میگه و فقط انگشت اخرش خالی میمونه که اونم اینه که ، هنوز توو رخت عروسی منو ندیده !!!‌
و خلاصه که اینطوری متولد شدیم !
به بهانه, ی ماه تولدم, "دی"

لذت...
ما را در سایت لذت دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rafigh6670 بازدید : 33 تاريخ : سه شنبه 27 آذر 1397 ساعت: 6:19